دربارهی کتاب نوری که نمی بینیمانتشارات نیماژ منتشر کرد:این رمان که بسیار مورد تحسین مردم و منتقدان قرار گرفته است، سرگذشت ماریلاور میپردازد؛ دختر نابیانایی که جهان را از دریچهی ذهن خلاق و شگفتش میبیند؛ چنان غرق طرحها و رنگهای گوناگون که خوانندهی کتاب آرزو میکند کاش جهان را میتوانست آنگونه ببیند و تفسیر کند…دوئر پرده از قصهی عاشقانهی این دختر نابینای فرانسوی در جنگ جهانی دوم برمیدارد که دلباختهی پسر یتیم آلمانی میشود. تلاشهای این دو جوان عاشق برای شروع دوباره در خرابههای بهجامانده از جنگ و چالشهای زندگی، تحسینبرانگیز است. ماری با پدرش در پاریس زندگی میکند و در سن شش سالگی نابینا میشود اما از روی مینیاتوری که پدرش ساخته و با دست کشیدن روی آن راه خانه را مییابد…برشی از این رمان:البته مغز در تاریکی مطلق محصور و در مایعی شفاف درون جمجمه شناور است و هیچوقت در روشنایی قرار ندارد. با این حال، دنیایی که مغز در ذهن میسازد پر از نور است. این دنیا لبریز از رنگ و حرکت است. بنابراین بچهها، چگونه مغزی که که بدون اخگری از نور زندگی میکند برای ما دنیایی پر از نور میسازد؟پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
یک دختر نابینا و پدرِ کلیدسازش که در موزهای در پاریس کار میکند، یک الماس به اسم دریای شعلهها، پسری که عاشق علم و رادیوهاست، جنگ جهانی دوم... کل داستان مثل یک پازل بود. پر از تکههای کوچکی که به ظاهر ارتباطی با هم ندارند و با این حال، نویسنده هنرمندانه آنها را کنار هم میگذارد و زیبایی خلق میکند. داستان و شیوه روایتش برایم فوقالعاده جذاب بود. پر بود از تعابیر شاعرانه و جملهها و تصاویر زیبا. از آنهایی که میدانم گوشه ذهنم خواهند ماند. بهترین چیزی که در این روزها میتوانستم بخوانم.
4 ماه پیش
2بهخوان
به نام خدا
تجربه اولین رمان درباره جنگ جهانی دوم بود، که فکر میکردم با توجه به جایزه هایی که برنده شده خیلی بهتر از اینها باشه ولی در کل حس خوبی از خواندنش ندارم که البته از یک سال و چند ماه طول کشیدن این کار هم واضح است
داستان ریتم کند و کاملا بی هیجانی داشت و میشه گفت فراز و فرود نداشت با اینکه اتفاقاتی که می افتاد جا داشت که واقعا فراز و فرود رو حس کنیم ولی نوشته جوری بود که انگار هیچ فراز و فرودی نیست.
دو شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی به صورت موازی داستانشون پیش می رفت، اما نه خیلی هم موازی چون داستان پرش های زمانی به جلو و عقب فراوان داشت و سیر داستان کاملا غیر خطی بود که بیشتر آدم رو گیج می کرد تا جذب. شخصیت ها نسبتا خوب پرداخته شده بودند، نویسنده در حقیقت برای بیان چیزی نزدیک به یک هفته منتهی به فتح سن ملوتوسط متفقین در 1945 مارو تا 1935 عقب برد و خیلی یواش یواش با گام های بلندی جلو آورد :))) منظورم اینه که هی چند سال می پریدیم جلو و دوباره کلی صفحه میخواندیم تا یک روز یا حتی چند ساعت همراه شخصیت ها باشیم. اما شخصیت اصلی زن که یک دختر نابینا بود بازم خوب نبود بنظرم، چون حتی صحنه هایی که داشتیم زندگی اون رو میدیدیم توصیف ها همونقدر دقیق بود و برای من سخت می شد نابینا بودن دختر رو تصور کنم. اما اگر به صورت تکه های جدا دیده بشه، هر تکه با جزئیات کامل و خیلی هنری توصیف شده. این توضیحات بیش از حد من رو خسته کرد بیشتر تا کنجکاو
یک عنصر خیالی به نام جواهر دریای شعله ها به داستان اضافه کرده بود که هرکس اون رو داشت از مرگ در امان بود اما این عنصر نقش خیلی کمرنگی داشت و کاش اصلا نبود، خیلی ترکیب بیخودی از آب دراومده بود، قیمه تو ماست بود قشنگ
4 ماه پیش
2بهخوان
داستانی از گرداب سهمگینی به نام "جنگ" و زندگیهایی که در آن بلعیده شدند. چه استعدادها ، امیدها و آرزوهایی که زیر تلی ازخاک دفن نشد ، چه عمرها و جوانیهایی که در این طوفان بر باد نرفت و چه روزهایی که میتوانست شیرین باشد اما به تلخیِ انتظار و نرسیدن آغشته شد...
بنظرم این کتاب قصد داشت مفهوم باارزشی را بیان کند اما این مفهوم در میان داستانی طولانی و خسته کننده ، توصیفهای اضافی و همینطور پایانی بسیار بسیار ساده گم شد (توقع پایانی بسیار دلنشینتر از این داشتم)! اگر زیادهگوییها از این کتاب حذف میشد به احتمال زیاد بسیار دلنشینتر بود... به سختی توانستم این کتاب را به پایان برسانم و واقعاً برایم خسته کننده و ملالآور بود ، متاسفانه...
6 ماه پیش
5بهخوان
کتاب پر کشش و زیبا که همانند جورچینی زندگی یک دختر نابینا را به تصویر می کشد.جذابیتش رو دوست داشتم.نویسنده توی این کتاب از سبک جالبی برای پیوند دادن وقایع و اتفاقات استفاده کرده.