یک کمدی سیاه دیوانهوار. داستان دو برادر که برای خُرد کردن هم بهانه لازم ندارند و میتوانند تاابد، مثل دو دشمن خونی، کنار هم دست به خرابکاری بزنند، بیآنکه بدانند جایی از کارشان میلنگد، دو برادر که به طرزی عجیب بیرحمند و انگار چیزی برایشان مهمتر از همین نزاع همیشگی نیست.
ماهنامهی شهر کتاب، شمارهی هشتم، سال 1395.
2 ماه پیش
5بهخوان
"جنون لذت بخشِ درد"
این چند کلمه بهترین توصیفی بود، که از آثار مارتین مک دونا توی یادداشت ها خواندهام.
خیلی ها سعی کردهاند معنای عمیق و فلسفی به کتاب های مارتین مک دونا بدهند ولی خود مک دونا هرگونه تحلیل از داستان هایش را رد میکند و میگوید به داستان های من فقط به چشم سرگرمی بنگرید.
البته زیاد هم آنطور ها که او میگوید نیست. مک دونا به تعبیر سایتی، تا به حال یک بچه گربه هم نکشته، حتی بال مگسی را نکنده و جالب تر اینکه او گیاه خوار است! من که فکر میکنم پشت نقابِ آرام و نوع دوستِ این مرد رنجی پنهانی از دنیا نهفته است. وگرنه نوشتن این داستان ها فقط از دست یک جانیِ روانی برمیآید.
تنها دلیلی که مرا وادار میکند گاه و بیگاه کتاب هایش را بخوانم این است که میخواهم کمی بخندم.
به والا ترین چیز ها، به زندگی به مرگ به انسان به درد و به رنج.
نمایشنامه های مک دونا، انگار فراخوانی میدهند که بیایید زخم هایمان را به هم نشان دهیم و با صدای بلند بخندیم.
همینقدر جنون آمیز و وحشتناک.
شخصیت های کتاب های وی، حیوانات وحشیای هستند عاری از هرگونه اخلاقیات و انسانیت، که به هیچ چیز پایبند نیستند، و همچنین هیچ چیز نمیتواند غمگینشان کند. آن ها به همه چیز میخندند.
و دیوانه ترینِ شخصیت ها، عاقل ترینشان است. اوست که رنج میکشد و اوست که در دنیای دیوانگان، عجیب و غریب است.
و این، شاید بزرگترین رنج من در دنیای واقعی است. این نمایش مضحک آدم ها. این خندیدن ها. این طبیعت وحشی انسانی که همواره درحال ظلم به همنوع است.
ولی وقتی کتاب را میخوانم، چه ایرادی دارد؟ بگذار من هم کمی بخندم. بگذار به ریشِ پدر وِلش، والش، وِلش.¹ آن کشیش بینوا که رنج میبرد برای این آدم ها بخندم. بگذار یک بار هم من آن آدمِ مجنونِ شادمان باشم.
پ.ن۱: توی داستان همه اینطوری اسم پدر وِلش را میآورند و او مدام غمگین است از اینکه هیچکس اسم او را درست به یاد نمیآورد.
پ.ن۲: از میان نمایشنامه هایی که از او خواندهام غربِ غمزده را بیشتر دوست داشتم.
پ.ن۳: کتاب های مارتین مک دونا را به هیچکس پیشنهاد نمیکنم. هیچ چیز پیدا نخواهید کرد که برایتان مفید باشد. یا حتی در نظرتان جالب بیاید. حتی شاید بعد از بستن کتاب نویسنده را به باد فحش بگیرید و کتاب را هم تکه تکه کنید.
6 ماه پیش
4بهخوان
۷-۸ دی / ۱۴۰۲ / ۴۱ اُم/ آخرین کتاب ۲۰۲۳.
در باب سهگانهی لینین و مارتین کوفتی:))) مکدونا. if you know, you know👀
این تریلوژی دربارهی مردم شهر کوچک لینِین گَلوی تو ایرلنده.
و اصولا باید بهترتیب بخونینش.
۱) ملکه زیبایی لینین
۲) جمجمهای در کانهمارا
۳) غرب غمزده.
آدمای این شهر، خیلی وقته ماسک مسخره انسانیت رو گذاشتن کنار و تکلیفشون با خودشون روشنه. شهریه که این روزا دوست دارم یکی از ساکنینش بودم تا کلهی آدمهایی که آزارم دادن رو با انبری، داسی، تفنگی بپوکونم و بگم حادثه بوده. بهجای اینکه بخوام هر روز قبل خواب تو ذهنم باهاشون گلاویز شم و هر چی از دهنم درمیاد بهشون بگم و تهش وقتی به خودم میام ببینم هیچ اتفاقی نیفتاده و فقط ضربان قلب منه که تا هزار رفته بالا.
خب من از اون دستهم که امید چندانی به اصلاح انسانیت ندارم و حق یه سریا میدونم وحشیانه و in cold blood بمیرن. و حتی وقتی آخر نمایش نور صحنه رو صلیب و نامه پدر ولش میفته حرص خوردم که لنتی تو باید پلشتتر و کثیفترین از این قضیه رو تموم میکردی.
با این توضیحات معلومه که نمایشنامهی محبوبم از این سری، ملکه زیبایی لینین بوده:) اما با غرب غمزده بیشتر بهم خوش گذشت. با دیالوگهای کلمن و ولین بعد از خوندن نامه پدر ولش، هرهر و کرکر میخندیدم و دلم نمیخواست تموم شه. شاید چون میدونستم جلد آخره و قراره به زودی با دیوونههای این شهر خدافظی کنم.
در کل از خوندن این مجموعه خیلی راضیم. هر کدوم عین یه تیکه پازل همدیگه رو کامل کردن و خب شاید خود مکدونا هم نتونست این حجم از سیاهی و حیوانیت رو تحمل کنه و تهشو اونجوری تموم کرد.
تو این جلد منو بهرنگ رجبی هم با هم کنار اومدیم و با ترجمهش مشکلی نداشتم:)