کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب نیمی از خورشید زردانتشارات آفتابکاران منتشر کرد:اولانا کف قطار نشست و زانو بغل گرفت. فشار بدن های عرق کرده و گرم را کنارش حس می کرد. بیرون قطار مردم خودشان را با تسمه به قطار بسته بودند و بعضی هم روی پله ها نرده را گرفته بودند. یکی از مردان افتاد و فریادهای خفیفی به گوش رسید. قطار حسابی زهوارش در رفته بود و چهارپاره آهن کهنه بود. تکان ها طوری بود که انگار از روی سرعت گیر رد می شوند و اولانا بی اختیار می افتاد روی زن بغل دستی اش و می خورد به چیزی که زن روی پاهایش گذاشته بود. کاسه ای بزرگ. دامن لنگی زن پر از لکه بود. لکه هایی شبیه خون، اولانا مطمئن نبود، چشمانش می سوخت. حس می کرد سنگریزه و فلفل توی چشمش پاشیده اند. اولانا توی کاسه را نگاه کرد. سر دختربچه ای را دید که گویی به صورتش خاکستر مالیده بودند، گیس های بافته، و چشمانی که سفیدی شان برگشته بود و دهانی باز مدتی به آن خیره ماند و بعد روی برگرداند. یکی جیغ کشید.زن گفت: «می دونین چقدر طول می کشید این گیس ها رو براش ببافم؟ آخه موهاش خیلی پرپشت بود.» موهای بافت دخترک از جلوی چشمانش دور نمی شد.در خیال مادر را می دید که موهای دخترش را می بافد و پیش از این که با شانه چوبی فرق برایش باز کند، انگشتانش را به روغن آغشته می کرد.از متن کتاب
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر چیما ماندا انگوزی آدیچیمشاهده همه