کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب خون سخن نمی گوید«اوستا نوری» 25 ساله بود، اما چهار سال پیش همان سالی که مشروطه اعلام شد به چشم راستش براده آهن پرید و آن چشم کور شد. وقتی از مدرسه صنعتی به خاطر عدم صلاحیت جسمی بیرونش کردند، خانه یک طبقه ای را که مادرش در «ساری گوزل» داشت، فروخت و مغازه ای باز کرد و چون بر سردر مغازه تابلویی زده بود که تعمیرگاه همه آلات و ادوات مکانیکی است به او اوستا نوری می گفتند. اوستا، گلودردش بیشتر می شد اما نباید خودش را از تک وتا می انداخت، او به کارش ادامه داد؛ تا اینکه... .
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر ناظم حکمتمشاهده همه