دربارهی کتاب درمان شوپنهاورانتشارات ترانه منتشر کرد:
... میخواستم نه تنها قهرمان داستان من با مرگ خویش كنار بیاید، بلكه به مراجعان خود نیز كمك كند تا با مرگ مواجه شوند. دلیل انتخاب و معرفی موضوع مرگ در فرایند رواندرمانی به سالهایی باز میگردد كه با بیماران سرطانی درمانناپذیر كار میكردم. بیماران زیادی را دیدم كه در مواجهه با مرگ پژمرده نشدند، بلكه برعكس دچار تغییراتی اساسی شدند كه تنها میتوان آن را رشد شخصیت پختگی یا پیشرفت خردمندی نامید. آنها در الویتهای زندگی خود تجدیدنظر كردند، موضوعات روزمره را ناچیز میشمردند، از داشتههای مهم خود، مانند كسانی كه دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی كه مدتهای مدیدی از آنها غافل مانده بودند، شاكر و شادمان میشدند. یكی از بیمارانم میگفت :«سرطان، روان رنجور را شفا میبخشد.» اما افسوس كه انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی كه بدنش مورد تهاجم سرطان قرار میگیرد، منتظر بماند تا بیاموزد چگونه زندگی كند.
پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
اروین یالوم درمان شوپنهاور را به سال 2005 منتشر کرده است، یعنی 13 سال پس از وقتی نیچه گریست. نمیدانم این فاصله و پختگی یالوم به این احساسم مربوط است یا نه، اما گمان میکنم تصویری که یالوم از شوپنهاور در این کتاب ارائه میکند، بسیار دقیقتر و درستتر از نیچهاش در وقتی نیچه گریست است. روانپزشک آمریکایی در این کتاب هم تجربیات خود از حرفهی رواندرمانی را با خلاقیتاش در هم میآمیزد و رمانی متشکل از عناصر همیشگی خود، یعنی رواندرمانی، فلسفه و رویکردهای اگزیستانسیال به مخاطب خود میدهد.
تکیهگاه اصلی این کتاب، روابط انسانی است. یالوم ضمن معرفی شوپنهاور به صورت فصولی جدا و در میان داستان، از فلسفهاش برای نشان دادن تأثیر روابط انسانی بر ابعاد مختلف زندگی آدمی یاری میجوید. شوپنهاور فیلسوفی نسبتاً تنها بود و از نگاه یالوم، این شرایط زندگی او تأثیر مستقیمی بر خلقوخو و افکارش، علیالخصوص نظراتش در مورد زنان و نیز اضطراب مرگش گذاشته است. یالوم در این کتاب به ظرافت بیان میکند که سوءتفاهمها، خستگیها، عواطف منفی و مشکلات روانی چگونه از دل روابط سر بر میآورند و زندگی را دشوار میسازند. در زندگی تمام افرادی که نویسنده داستانشان را نقل میکند، روابط تأثیرگذارترین عنصر است و یالوم این نکته را به خوبی از رویکرد رواندرمانی اگزیستانسیال به داستان خود کشانده است.
یالوم در این داستان به کاوش در فلسفهی شوپنهار اکتفا نکرده و نظرات خود در مسائل گستردهی دیگری را هم لابهلای داستان گنجانده است. شاید مهمترین و بحثبرانگیزترین این نظرات، تأکید یالوم بر سودمندی گروهدرمانی باشد. گروهدرمانی در حال حاضر جایگاه چندان محکم و رایجی در فرایندهای رواندرمانی در جهان ندارد و این به عقیده یالوم باید تغییر یابد. گرچه که گروهدرمانی مخالفان خاص خودش را دارد، اما یالوم شدیداً طرفدار این سبک رواندرمانی است و در خلال داستانی که روایت میکند، بارها به این نکته به شکل مستقیم و غیرمستقیم اشاره میکند. نیز یالوم در خلال این داستان، به کاوش مختصری در عقاید و آرای بودا میپردازد و تأثیر معنویت او را بر یکی از مراجعانش نشان میدهد. یالوم همچنین وفاداری خودش را به رویکردهای تحلیلی و روانکاوی در این کتاب جا داده است که به زعم من بسیار در این مورد چیرهدست عمل کرده است.
و اما نکتهای که برای من به شخصه بسیار جالب مینمود، درک عمیق یالوم از مواجهه با مرگ است. اکنون که در پایان سال 2021 هستیم، 16 سال از انتشار این کتاب میگذرد و یالوم همچنان زنده است، اما او مواجههی شخصیت اصلی داستاناش (که استعارهای از خود اوست) با مرگ قریبالوقوع ناشی از سرطان بسیار دقیق و رسا توصیف شده و برای خواننده کاملاً ملموس است. خواندن سطور این کتاب در علاقهمند کردن خوانندگان به روانشناسی و فلسفه قطعاً تأثیر بسزایی دارد. من به خیلی از دوستانم پیشنهاد کردهام که خود را از لذت خواندن تحلیلهای یالوم از روابط و از مرگ در این کتاب، محروم نکنند.
2 سال پیش
3بهخوان
هر نفسی که فرو میبریم مرگی را که مدام به ما دستاندازی میکند، پس میزند، در نهایت این مرد است که باید پیروز شود، زیرا از هنگام تولد بخشی از سرنوشت ما شده و فقط مدتِ کوتاهی پیش از بلعیدن تو عمرش با آن بازی میکند. با این همه ما تا آنجا که ممکن است با علاقۀ فراوان و دلواپسیِ زیاد به زندگی ادامه میدهیم، همانجور که تا آنجا که ممکن است طولانیتر در یک حباب صابون میدمیم تا بزرگتر شود، گرچه واقعیتی تمام میدانیم که خواهد ترکید.
یالوم در رمان درمان شوپنهاور یک فیلسوفمآبِ معاصر را تصور میکند که فردی منزوی و به نوعی شبیه به شوپنهاور است. نام این فیلسوفمآب فیلیپ است. او به یکی از گروههای درمانیِ جولیوس، که رواندرمانگر مشهوری است، وارد میشود. جولیوس به دلیل رویاروییِ ناگهانی با سرطان و مرگ به مرورِ دوباره زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ قصد دارد با به کارگیری اندیشههای شوپنهاور به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این کار نیازمند سرپرستیِ جولیوس است. جولیوس میخواهد به کمک اعضای گروهش به فیلیپ بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا میبخشد. نویسنده در بطن ماجراهای فیلیپ و جولیوس، داستانِ زندگی شوپنهاور را هم بیان میکند.
یالوم در این کتاب، همچون رمان وقتی نیچه گریست، با زبانِ داستانگونه به معرفی اندیشههای پیچیدۀ فلسفی و توصیف و توضیح فنون رواندرمانی و گروهدرمانی میپردازد. بدون شک روانِ آدمی نیرویی چند برابرِ جسمش دارد، بنابراین تاثیری که روانِ آدمی در ادامۀ زندگی دارد هم چند برابر میباشد. به همین خاطر درمانها، پژوهشها و تلاشهای روانی بسیار مهم و قابل ستایش هستند. پرواضح است که یالوم نیز به اهمیت این موضوع بیش از «ما»ها پی برده و دانستهها و نتایج تحقیقاتش را بدون چشمداشت و به شکلی قابلِ فهم (داستانی) با همگان به اشتراک گذاشته. راجع به اینکه چرا تصمیم به نوشتن رمانهای از این قبیل کرده میگوید با وجود اینکه درسنامههایی موفق راجع به گروهدرمانی و درمانِ اگزیستانسیال نوشتم اما احساس میکردم این دو کتاب کاری را ناتمام گذاشتند و نتوانست در وجه انسانی آنچه را که حقیقتاً در رواندرمانی روی میدهد به نمایش بگذارند. نثر تخصصی اجازه نمیدهد آنچه را که در واقع بخشِ حیاتی تجربهدرمانی است به بیان درآورم. ویژگیِ عمیقِ صمیمانه انسانی پرمخاطره و محبتآمیز، رابطۀ درمانگر و مراجع در نثر تخصصی نمیگنجد. مثلاً سارتر و کامو را در نظر بیاورید. امروزه کمتر کسی آثار رسمی فلسفی آنها را خوانده یا به خاطر دارد اما این داستانها و نمایشنامههای آنهاست که به افکارشان زندگی بخشیده و با این ابزارِ بیانی است که در خاطرهها ماندهاند.
1 سال پیش
کتابی پویا برای شناساندن فیلسوفی زمخت و بی روح !!! با بیانی شیوا و داستان های مهیج.
برای هر دردمند آزرده از تنهایی خصوصا پایان یافته ارتباط به سبک تراژدی که طوفان دیده شروع هر ارتباطی را تاریک می بیند و اساسا آن را اشتباه، غلط و بلکه فاجعه میداند، مناسب است.
احساس میکنم خواندن این کتاب بخشی از معمای تنهایی رو برام حل کرد و نویسنده تنهایی رو حقیقت میداند اما رکن ارتباط رو در این کتاب به اثبات میرساند...
فیلیپ با شخصیتی خود درمان گر و پیرو شوپنهاور به جدال جولیوس و ... میرود تا اینکه در انتها مشخص میشود واقعیت شاید چیزی است که با آن می جنگی و در درون ات خبر دیگری است و به این راحتی خودش را نشان نمیدهد...
پیشنهاد میکنم این کتاب رو مطالعه کنید و از فضای فراهم شده در بستر تصور لذت ببرید.
2 سال پیش
4بهخوان
«درمان شوپنهاور» رمانی دولایه است، دو داستان را پیش میبرد، داستان جولیوس، فیلیپ و حلقۀ رواندرمانگریشان، و داستان زندگی شوپنهاور، فیلسوفی که شاید همهمان به بدبینی بشناسیمش. یالوم شوپنهاور را برای ما روایت میکند، این روایت است که مضمون اصلی داستان جولیوس و حلقۀ رواندرمانگریاش است و داستان را پیش میبرد. این را شاید بتوان یکخطیِ داستان دانست، اما سعی میکنم، طوری که داستان لو نرود، برداشتام را از این رمان شبهفلسفی بیان کنم. خواندن درمان شوپنهاور تقریباً دو سال طول کشید، و خوبی یک رمان است که با وجود حجم زیاد هر وقت کتاب را دست بگیری سیر داستان و شخصیتها همچنان در ذهنت است. با این حال تلاش میکنم از چیزی که در ذهن دارم و تورق کتاب چند نکته، که به نظرم نکاتی مفید و ارزنده است، بیان کنم.
1. کتاب دربارۀ چیست؟ یا کیست؟
جولیوس رواندرمانگری است که حلقهای را اداره میکند. متوجه میشود تا کمتر از یک سال دیگر زنده نیست. تصمیم میگیرد به گذشتهاش باز گردد و از مراجعانش خبری بگیرد، تا بهنوعی زندگیاش را معنادار ببیند. در این بین با فیلیپ، یکی از مراجعانش در سالهای دور، بر میخورد. فیلیپ اصلاً علیهالسلام نبوده، یک جا از قول جولیوسِ رواندرمانگر به فیلیپِ سالها پیش میخوانیم که «روی سنگ بنویس او کسی بود که خیلی *** کرد، مثل یک سگ» (نقل به مضمون) اوج تباهی فیلیپ این جملهست. اما اکنون، جولیوسی که آخرش را همین چند روز بعد میبیند (مانندِ ما به معاد هم باور ندارند که بگوییم بابا خوش باش، اونجا بهتره) ناگهان با فیلیپی مواجه میشود که نهتنها تباه نیست، بلکه تخریب کرده و از نو ساخته، مطالعه زیاد داشته، فلسفه خوانده، عاشق شوپنهاور است و البته در پی رواندرمانگری، آن هم با نوعِ کاملاً متفاوتش. بیشتر کتاب در حلقۀ رواندرمانگری جولیوس پیش میرود که فیلیپ و هفت هشت نفر دیگر هر هفته دور هم جمع میشوند، داستان زندگیِ خود را میگویند، جولیوس هدایتگرشان است که روانشان را درمان کنند. (نترسید! اینکه فیلیپ که بود و چه میکند در همان اول داستان به ما گفته میشود، داستانی لو نرفت)
2. «درمان شوپنهاور» و خودِ شوپنهاور
یک سرِ «درمان شوپنهاور» شوپنهاورِ فیلسوف است، اما نه رویۀ فیلسوفبودنِ تنها، یالوم شوپنهاور را از کودکی روایت میکند. اتفاقات کودکیاش، پدر و مادرش، جوانیاش، رابطهاش با دیگران، نضجگیری اندیشههایش و در نهایت به چیزی میرسد که او را شوپنهاور کرده است. اینجا یک ایدۀ ساده و طلایی بیان میشود: در تمام عمر آدمی گذشتۀ او همراهش است، گذشته است که او را شکل میدهد. البته در مختار بودن آدمی شکی نیست، مسأله تنها بر سر اینست که گذشتۀ آدم اهمیتی شگرف در ساختن شخصیتاش دارد، طوری که نمیتواند آنها را نادیده بگیرد. (میتوان گفت فیلم «گذشته» فرهادی در پی بیان این نکته بود، البته شاید چندان کامیاب نبود) این ایده مضمونِ پنهانِ داستان است، صریحاً چنین چیزی طرح نمیشود. آن چیزی که از داستان شوپنهاور صراحتاً به داستان آورده میشود اینست که میتوان از مرام فیلسوفان (البته نه هر فیلسوفی) برای درمان روان انسان کمک گرفت و میتوان چیزی به عنوان «رواندرمانگری فلسفی» را باب کرد. [شبیه این ایده را دوباتن در «تسلیبخشیهای فلسفه» دارد، البته نه به شکل داستانی، به شیوۀ طرح زندگی و زمانۀ برخی فیلسوفان] چیزی که باعث میشه رواندرمانگری با فلسفه یککاسه شود، علیالادعا، تاکید بر «در حال شدن» است، یعنی دورۀ رواندرمانگری همانند فلسفه یک سیر و روَند است که انتهای آن مشخص نیست، بلکه آنچه اهمیت دارد مسیری است که طی میشود.
3. پیرنگ داستان
اساساً پیرنگها قاعدۀ مشخصی ندارند، گاهی یک گلدان میتواند پیرنگ باشد. اگر دامنۀ تعلیق را چنین وسیع بگیریم کتاب پیرنگهای گوناگونی دارد. بیماریِ جولیوس و مواجهه با فیلیپ، و حتی دگرگونی فیلیپ دو پیرنگ ابتدایی و ساده هستند. اما «درمان شوپنهاور» دو سه تا تعلیق گیرا دارد. یکی دو تا با ورود اعضاء حلقه نمایان میشود، جدای اینکه داستان آن هفت هشت نفر خودش تا حدی درگیرتان میکند. اما نیم دیگر پیرنگِ اساسی و پنهانِ قصه زندگیِ شوپنهاور است، یالوم زندگی او را روایت میکند، از کودکی تا بزرگسالی. اینکه شوپنهاور چگونه شوپنهاور شد ایدهای به ما میدهد که میشود تم اصلی داستان جولیوس و فیلیپ و دیگران. زندگی شوپنهاور آرام آرام و جزیرهای برای ما روایت میشود، و همین باعث میشود بهمرور درگیرش شویم و با داستان اصلی مرتبطش کنیم. مجموع این پیرنگها، به نظرم، کشش کافی به کتاب داده است.
4. شخصیتپردازی، داستانپردازی
درمان شوپنهاور نمونهای از یک رمان آمریکایی است، با این توضیح که رمانهای نویسندگان آمریکایی ساده و خارج از توصیفهایی است که معمولاً از نویسندگان روس میبینیم. در نمونههای آمریکایی داستان به سادگی روایت میشود. فضا زیاد توصیف نمیشود، گویی برایشان اصل پیشبرد قصه است. شخصیتها هم چندان موشکافانه بررسی نمیشوند. در حد معمول به آنها پرداخته میشود. با این حال شخصیتها و روایت داستان «در میآید». اما نمونههای روسی شاید نقطۀ مقابل این باشد (البته من فقط آشنایی اجمالی درون متنی و بیرون متنی از چند نمونۀ روسی و آمریکایی دارم) توصیفِ شخصیتها حجیم است، نه فقط شخصیتهای اصلی بلکه از کوچکترین افرادی که وارد داستان میشود هم به ما اطلاعات داده میشوند. علاوهبراین، موقعیتها و مکانها نیز با میناگریهایی توصیف میشود. البته تمام این توصیفات برای پیشبرد داستان است، نمیتوان یکی را بر دیگری ترجیح داد. گاهی شاید سلیقه هم در کار باشد، اما هر کدام عالَمی دارند. خودِ من که از روایت درمان شوپنهاور لذت بردم، از برادران کارامازوف هم، که در حال خواندشام، لذت میبرم. با یک امّا ..
5. حرف آخر: نسبت من با رمان
آن امّا دربارۀ اصل رمان است، روایتها (شوپنهاور و کارامازوفها) خواندنی است (به اضافۀ عنصر سلیقه)، اما وقتی مغزِ درمان شوپنهاور را مرور میکنم در مییابم که این رمان چیزی نیست که در خاطرۀ من بماند. شاید حرفی یا نکتهای از آن را در ذهن داشته باشم و بهش ارجاع هم بدهم، اما چیزی نیست که اشتیاق داشته باشم دوباره برگردم و توصیفها و اهداف و جهانبینیای که نویسنده در پسِ آنها دارد بخوانم. این شاید بزرگترین مسألهای باشد که بهعنوان مخاطب رمان و داستان در ذهن دارم. یعنی علاوهبر لذتی که از نوع روایت میبرم در پی اینم که ببینم آیا لذتی پایدار و ماندگار نیز برایم خواهد داشت، آیا ده سال دیگر میتوانم با اشتیاق برای پسرم تعریف کنم.