کتاب|

عمومی|

داستان

درباره‌ی کتاب دلباختگیلوییز امور همه‌جا بود، روی كاناپه و هم‌چنین در ذهن من، در زوایای نهانی مغزم نشسته بود. . . دیگر هیچ‌كس غیر از او در جهان نبود، تنها او وجود داشت و بس. اینك حقیقتا خواندن و نوشتن می‌آموختم و سرانجام پا به عرصه حیات می‌گذاشتم، و حریص و وحشت‌زده صورت و اندام موجودی تنومند و سترگ را تماشا می‌كردم. لوییز طاقت‌فرساترین دردی بود كه می‌توانستم به آن مبتلا شوم و نیز تنها درمان آن درد بود.
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر کریستین بوبنمشاهده همه