کتاب|

عمومی|

داستان|

انگلیس

درباره‌ی کتاب عشق سال های غمتلفن زنگ زد...روی از جا پرید.توی خانه جدیدشان بودند و داشتند شام می خوردند.کلی خرت و پرت و جعبه باز نشده دوروبرشان ریخته بود.روی توی فکر بود که شب می روند و توی تخت نو و ترو تمیزشان می خوابند و افتتاح اش می کنند.برگشت به کلارا نگاه کرد.یک لحظه خدا خدا کرد که کلارا جواب ندهدو برود روی پیغام گیر.دوست نداشت جلوی کلارا با دوستانش حرف می زند یک جوری نگاه می کرد که انگار می خواهد از همه جیک و پیکشون سر در بیاورد...احساس می کرد هر حرفی ممکن است باعث رنجش کلارا بشود و خب دلش نمی خواست هنوز چیزی نشده اول زندگی شان اذیت اش کند... کلارا بلند شد و تلفن را برداشت و گفت :«بله؟»
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
کتاب های دیگر حنیف قریشیمشاهده همه