دربارهی کتاب بیگانه (شومیز)انتشارات نگاه منتشر کرد:
کامو در مقدمهای بر این رمان مینویسد: دیرگاهی است که من رمان «بیگانه» را در یک جمله که گمان نمیکنم زیاد خلاف عرف باشد، خلاصه کردهام: «در جامعه ی ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش میکند.» منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت. در این معنی از جامعه خود بیگانه است و از متن برکنار؛ در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذتهای تن سرگردان. از این رو خوانندگان او را خودباختهای یافتهاند دستخوش امواج.چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش ( حمام دریا می گیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع می کند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خنده دار می رود ) و یک عرب را ( به علت آفتاب ) می کشد و در شب اعدامش در عین حال که ادعا می کند ( شادمان است و باز هم شاد خواهد بود ) آرزو می کند که عده تماشاچی ها در اطراف چوبه دارش هر چه زیادتر باشد…داستان روایتِ زندگی، جنایت و افکارِ فردی بهنامِ مورسو است که ابتدا مادرِ خود را ازدستمیدهد و سپس بهطورِ ناخواستهای به قتلِ یک عرب انگیخته میشود و…مرسو مرتکب قتلی میشود و در سلول زندان در انتظار اعدام خویش است. داستان در دهه ی 30 در الجزایر رخ میدهد.داستان به دو قسمت تقسیم میشود : در قسمت اول مرسو در مراسم تدفین مادرش شرکت میکند و در عین حال هیچ تأثر و احساس خاصی از خود نشان نمیدهد. داستان با ترسیم روزهای بعد از دید شخصیت اصلی داستان ادامه مییابد. مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطه ی احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در بی تفاوتی خود و پیامدهای حاصل از آن زندگی اش را سپری میکند. او از این که روزهایش را بدون تغییری در عادتهای خود میگذراند خشنود است.همسایه ی مرسو که ریمون سنته نام دارد و متهم به فراهم آوردن شغل برای روسپیان است با او رفیق میشود. مرسو به سنته کمک میکند یک معشوقه ی او را که سنته ادعا میکند دوست دختر قبلی او است به سمت خود بکشد. سنته به آن زن فشار میآورد و او را تحقیر میکند. مدتی بعد مرسو و سنته کنار ساحل به برادر آن زن(«مرد عرب») و دوستانش برمی خورند. اوضاع از کنترل خارج میشود و کار به کتک کاری میکشد. پس از آن مرسو بار دیگر «مرد عرب» را در ساحل میبیند و این بار کس دیگری جز آنها در اطراف نیست. بدون دلیل مشخص مرسو به سمت مرد عرب تیراندازی میکند که در فاصله ی امنی از او از سایه ی صخرهای در گرمای سوزنده لذت میبرد.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
بیگانه. آلبر کامو(۱۹۱۳- ۱۹۶۰) مترجم خشایار دیهیمی. چاپ شانزدهم. زمستان۱۳۹۶نشرماهی. مانده بود چرا باید این کتاب را بخوانم؟ مدتها روی میزم بود. چون گذشته را دوست دارم و احتمالا داستان به هفتاد سال قبل برمیگردد و در الجزیره است، خواندم. آقای مورسو اینطور شروع میکند: امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز... به همین راحتی قصه آغاز میشود. در خانهی سالمندان در مارنگو هشتاد کیلومتری الجزیره مادرش میمیرد. ظهر مرخصی دو روزهای میگیرد و عصر در کنار جنازه مادرش هست و فردا خاکسپاری با مشایعت خودش و رییس خانهی سالمندان و چهار نفر نعشکش. و تمام و برمیگردد به کار و زندگی روزمره. در واحد کوچکی اتراق میکند. بعد از کار اوقاتش به آشپزی مختصر برای خودش، هم اتاق شدن با مردان مجردی در ساختمانشان که تفکرشان ارتباط آزاد با زنان کم برخودار و علایق و بردهکشی جنسی و روابط غیر معمول که البته در آن فرهنگ این روابط جا افتاده.... هر چند که این قصه در الجزیره اتفاق میافتد ولی هضم آن برایم بعنوان روند زندگی سنگین است. خط قرمزی روی زندگی و ارتباط و زناشویی واقعی و عشق و دلدادگی است. از زوایهی دید خودم یعنی خانواده محوری. تجربه بمن میگوید هر جا هم در زندگی مشترک ادای غربیها را درآوردهایم، یا خط لائیکهایشان را رفتهایم، فرو ریختهایم.... کامو با دید فلسفی خودش زندگی مدرن آن سالها را موشکافی میکند. الجزایر مستعمره است و مردان فرانسوی ساکن در آن از زنان عرب الجزایری کام میگیرند و همین باعث جنایت میشود و مورسو عامل جنایت است.... این رمان کوتاه و خواندنیست و جزء آثار برجسته کامو است. در تمام مدتی که داستان را میخواندم، آثار مخرب استعمار و نظرات جمیله بوپاشای الجزایری لذت خواندن این کتاب را برایم تلخ میکرد. استدلهای کامو را در توجیه و کم اثر کردن جنایت قابل قبول نمیدانم. اصلا به کشتن یک فرد در جهت هوسبازی ورود نمیکند، طوری که مقتول فراموش شده و تو را همدرد قاتل میکند....
شنبه ۹ مهر ماه ۱۴۰۱
2 سال پیش
4بهخوان
قوانین نانوشته و تمکین آدمها در برابر این قوانین، زندگی اجتماعی را برای مردمان رنگارنگ ممکن ساخته. مردمانی که گاه ادعای آزادی میکنند و نمیخواهند یا نمیتوانند غل و زنجیر این قوانین نانوشته را بر روحشان ببینند. چون این بیتوجهی زندگی را برایشان ساده کرده است. بیگانه روایت آدمی است که به این قوانین تن نمیدهد و از این رو محکوم به نیستی میشود.
2 سال پیش
2بهخوان
داستان راجع به مردی است از همه چیز دیگران بیگانه است. از عادات و رسوم مردم، از نفرت و شادی آنان و آرزوها و دل افسردگیهاشان. و بالاخره مردی است که در برابر مرگ، چه مرگِ خود و چه مرگ دیگری، رفتاری غیر از رفتار آدم های معمولی دارد. در واقع شخصیت این رمان، مصداقی از شخصیت یک فرد اگزیستانسیالیست میباشد. طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد. این بدین معناست که ما خود را در زندگی مییابیم، آنگاه تصمیم میگیریم که به آن معنا یا ماهیت دهیم.
در آغاز، شخصیت اول داستان (مورسو) به جای تمرکز بر روی اتفاق مهمی که رخ داده است (مرگ مادر)، درباره این موضوع فکر میکند که او چه وقتی از دنیا رفت، امروز بود یا دیروز، چرا که در تلگرافی که به دستش رسیده تنها معلوم شده که مراسم تدفین فردا برگزار میشود. در همین ابتدای کار مورسو با چنین عدم ابراز احساساتی نشان میدهد که نسبت به زندگی کاملا بیتفاوت است. مرگِ مادر برای او اهمیتی ندارد، در اصل تنها مساله نگرانکننده برای او این است که باید به مراسم تدفین برود.
مورسو گرچه درک میکند بیهوده زنده است ولی، در عین حال، به زیباییهای این جهان و به لذتهایی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمی است سخت دلبسته است و با همینهاست که سعی میکند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را به وسیلهای و به دلیلی موجه جلوه دهد.
از عجیب بودن این شخصیت همین بس که یک عرب را به خاطر آفتاب میکشد و یا فردای مرگِ مادرش حمام دریایی میگیرد، رابطۀ نامشروع برقرار میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خندهدار میرود! البته تلاش برای خندیدن میتواند نشانهای از قویبودن فرد را برساند. مورسو قوی است، در بسیاری از موقعیتها با واقعیت بسیار خوب کنار آمده، چیزی که ما از آن حتی فرار هم میکنیم. این خصیصه در شبِ اعدام مورسو نیز هویداست. در آن شب درحالیکه ادعا میکند شادمان است و باز هم شادمان خواهد بود! آرزو میکند که عدۀ تماشاچیها در اطراف چوبۀ دارش هرچه زیادتر باشد تا او را به فریادهای خشم و غضب خود پیشواز کنند.
خصیصۀ مقابل قویبودن او خصیصۀ بیشعوری است! در خیلی از دیالوگها و مونولوگها حرصِ مخاطب را در میآورد:
«شب، ماری به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم؟ همانطور که یکبار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنایی ندارد. ولی بیشک دوستش ندارم. وانگهی اوست که اين تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگويم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» بعد میخواست بداند که آيا همين پيشنهاد را از طرف زن ديگری، که به همين طرز به او دلبسته بودم، میپذيرفتم؟ گفتم: «طبيعی است». بعد از يک لحظه سکوتِ ديگر، زير لب زمزمه میکرد که من عجيب هستم. و بیشک به همين دليل است که مرا دوست دارد. ولی شايد به همين دليل روزی از من متنفر بشود»
ماریو بارگاس یوسا، درباره شخصیت مورسو مینویسد:
«از هولناکترین جنبههای شخصیتِ او بیاعتنابودن به دیگران است. مفاهیم و آرمانها و مسائل خطیری چون عشق، مذهب، عدالت، مرگ و آزادی هیچ تاثیری بر او ندارد. همچنان که از مصائب دیگران غباری بر خاطرش نمینشیند. عجیب اینکه مورسو اگرچه ضداجتماعی است، طاغی نیست چراکه از مفهوم ناسازگاری چیزی نمیداند. آنچه میکند بسته به اصل یا اعتقادی نیست که در نهایت او را به انکار نظم موجود بکشاند. او همین است که هست.»
پوچ گرایی به طرز عیانی در مورسو خود نمایی میکند.
2 سال پیش
2بهخوان
اگه کسی با شخصیت اصلی این رمان همذات پنداری میکنه، حتما در اسرع وقت یه سر به روانشناس بزنه.