کتاب|

عمومی|

نمایشنامه

درباره‌ی کتاب مرده‌های بی کفن و دفنانتشارات کتاب پارسه منتشر کرد: سارتر در این نمایشنامه، موضوع‌های جنگ و مقاومت را که با نمایشنامه ی مگس‌ها آغاز کرد، از سر می‌گیرد. در این اثر که نخستین‌بار در سال 1946 منتشر شد، شخصیت‌ها از یک‌سو پارتیزان‌هایی هستند که گرفتار شده‌اند و در سوی دیگر افراد میلیس که پابه‌پای اشغالگران بیگانه به ستیز وطن‌پرستان می‌روند. پارتیزان‌های دستگیر شده، متحمل شکنجه‌های روانی و جسمی می‌شوند و…سارتر در این کتاب در عین حال که مقاومت را موضوع اصلی قرار داده است تا فرانسوی‌ها فاجعه‌ای را که بر آنان گذشته به فراموشی نسپارند، معضل‌های روانی و اخلاقی را چنان پیچیده می‌کند که اهمیت سیاسی مقاومت تحت‌الشعاع قرار می‌گیرد.سیمون دوبووار درباره این نمایشنامه در خاطرات خود نوشته است: “مدت چهار سال به شدت درباره شکنجه فکر کرده بود. تنها و در جمع دوستان از خود می‌پرسید: نباید حرف بزنم؟ برای تحمل ضربه چه اقدامی باید کرد؟… همچنین درباره رابطه شکنجه‌کننده با قربانی‌اش به اندیشه پرداخته بود. تمام خیالات خود را در نمایشنامه گنجاند و ‌بار دیگر “اخلاق” را در برابر “عمل” قرارداد. لوسی بر غرور فردگرایانه‌اش اصرار می‌ورزد، درحالی‌که مبارز کمونیست – که سارتر به او حق می‌دهد – نتیجه‌بخش بودن را درنظر می‌گیرد…”
پیشنهادهای دیگر از همین دسته‌بندیمشاهده همه
دیدگاه کاربران
5 ماه پیش
4بهخوان
معمولا در شرایط اضطراری مثل جنگ، قحطی و... اخلاق به مسئله ای فانتزی تبدیل شده یا باز تعریف می شود و انسان برمی‌گردد به تنظیمات کارخانه و تلاش برای بقاء فردی یا جامعه. که حالت دوم خارج از طبیعت انسان است و به عقیده نیچه، توسط مذهب یا جامعه مدرن به فرد تحمیل می شود به طمع بهشت یا اتوپیا. سارتر در خلال این نمایشنامه که روایتی از روزهای پایانی جنگ دوم جهانی در فرانسه، این موضوع را خلاقانه و با زیرکی به چالش می کشد و ذهن خواننده را درگیر مفاهیمی همچون، اخلاق، وظيفه، افتخار، وطن، بقا، جهان پس از مرگ و... می‌کند. از آنجا که جناب سارتر بیشتر فیلسوف است تا نمایشنامه نویس، برخی ضعف های روایی ، شخصیت پردازی و... در اثر به چشم می خورد. مثلا تفاوتی در لحن و نوع روایت کاراکترهایی با سن، جنسیت وملیت های مختلف وجود ندارد و اگر اسم راوی از مقابل دیالوگ حذف شود به سختی می توان گوینده اش را تشخیص داد. اما محتوا آنقدر عمیق و درگیر کننده است که می‌توان این اشتباهات روایی را به جناب سارتر بخشید و همچنان در عمق کتاب غوطه‌ور شد و با ذهنی درگیر و آشفته از آن بیرون آمد.
5 ماه پیش
4.5بهخوان
انسان چه موجودِ عجیبیه! در حین خوندن این نمایشنامه چند‌بار با خودم گفتم جلل‌الخالق v( ‘.’ )v داستان عجیب غریبی نداره اما برای من تلخ و‌ دردناک بود! نوشتن در موردش از خوندنشم سخت‌تره.. اینجوری که من خوندم ☻🤦🏻‍♀️ مجبورم کرده سوالاتی رو در مورد خودم بپرسم! ⊙.☉ داستان با توصیفِ حضور ۵ نفرِ دستبند‌زده در انبار زیرشیروانی شروع میشه که منتظرِ بازجویی‌اند.. چیشده و چی‌ میشه رو دیگه شما می‌خونین!🤷🏻‍♀️ ❌⚠️ازونجایی که این نمایشنامه کلاً ۱۰۰ صفحه‌اس؛ اگه به این اشاره کنم که سارتر چه مفاهیمی رو توش گنجونده، احتمال لو دادن داستان یا بخشی ازون هست، پس اگر حساس هستین این هشدار برای شماس🙏🏻 ✨سارتر برای اعتراض به جنگ و خشونتش یه شبهِ جنگ راه انداخته: نمایشنامه‌ای پر‌ از درد و نفرت، عشق و تجاوز، لطافت و خشونت. در بین داستان به مفاهیمی اشاره میکنه که مارو ناخوداگاه به لایه‌های عمیقی از تفکر میکشونه. مثل ایدئولوژی، ارزش‌گذاری، هدف، ایثار، فداکاری، خودخواهی، آزادی، آرمان‌گرایی.خلاصه نذاشته چیزی از زیر دستش در بره-_- حتی به تحصیلاتِ بالای اسیر و عقده‌گشایی مأمور بازجو هم می‌پردازه! ✨سردرگم شدم که از چه زاویه‌ای به این نمایشنامه و داستانش نگاه کنم؟ از بُعدِ ایدئولوژی بهش نگاه کنم؟ یا یه نمایشنامه ساده بود برای اعتراض به جنگ و‌ خشونت؟ چندبار از هدف صحبت میکنه؛ هدف چیه؟ و ما انسان‌ها تا کجا به دنبال هدف‌هامون‌ میریم؟ تا کجا حاضریم ایثار کنیم؟ اگر‌ من تو موقعیت هر یک از کاراکترهای این نمایشنامه‌ قرار بگیرم چیکار میکنم؟ چی منو مجبور به تعهد میکنه؟ این تعهد رو تا کجا ادامه میدم؟ یا شاید بشکنمش! خب برای چی می‌شنکمش؟ اصلاً تا چه حد ثابت قدمم؟ تا کی می‌تونم یه سیرِ ثابتِ تفکر‌ رو‌ حفظ کنم و هرچی که شد پابندش بمونم؟ ✨اشاره‌ای که به مارشال پتن میکنه و همچنین خلق کاراکتر ژان منو به این فکر میندازه که همیشه بالاسری‌ها تاوان و هزینه‌ی کمتری میدن. مسبب اصلی جنگ و درگیری و دعوا بیشتر اوقات قسر در میره! خب تک‌تک ما آدما هم، در بُت ساختن استعداد بینظیری داریم. قبل از ورود ژان همه با ایثار و فداکاری میخواستن که با لو ندادنش هدف والا و ارزشی واسه‌ی مقاومت و زندگیشون تعریف کنن و البته که تا آخر پاش می‌مونن! اما نکته‌ی جالب اینجاس که وقتی ژان وارد شد: اول باعث افرایش انگیزه‌شون میشه و تا حدودی تحلیل میکنن که حالا که چیزی واسه قایم کردن داریم، اعتراف نکردن وشکنجه شدنمون ارزشمندتر و مهمتره! ولی هرچقدر میگذره حجم مِنَتی که به ژان گذاشته میشه خیلی زیاده تا جایی که لوسی که زمانی معشوقه‌اش بوده اینجوری میگه: 🌱 نشد. نشد. تو می‌توانی استخوان‌هایت را خرد کنی. چشم‌های خودت را کور کنی. ولی فایده ندارد، چون تو خودت هستی که اراده می‌کنی خودت را زجر بدهی. این زجر حیثیت ما را لکه‌دار کرده، چون دیگران ما را شکنجه داده‌اند. تو نمی‌توانی به پای ما برسی. ✨به عنوان یک زن، نگاه ویژه‌ای به لوسی داشتم؛ رفتار و دیدگاه لوسی قبل و بعد از شکنجه، یا واضح‌تر بگم قبل و بعد از تجاوز چقدر تفاوت داشت! یک اتفاق چقدر میتونه هزینه‌بر باشه: ಥ_ಥ 🌱 من دیگر آن آدم نیستم. حتی خودمم هم خودم را نمی‌شناسم. در درون من یک چیزی شکسته است. دیگر آینده‌ای ندارم و‌ منتظر مرگ هستم. و بعد ازون اتفاق حتی مرگ برادرش هم بارِ روانی زیادی براش نداره! ✨ در نهایت داستان جایی که حق انتخاب دارن بین مرگ و زندگی، بین هستی و نیستی، بعد از کشمکش فراوان، احساس زندگی دوباره، چقدر روی دیدگاه، رفتار و تحلیل‌هاشون تأثیر گذاشت و‌ دوباره حاضر شدن مسؤلیت زنده بودن و‌ زندگی کردن رو بپذیرن. فَوَقَعَ ما وَقَعَ: اینطور شد که اول یادداشتم نوشتم جلل‌الخالق انسان چه موجود عجیبیه :) ✨ ویدئوی این نمایش در کانال تلگرامی باشگاهِ محاکات به اشتراک گذاشته شده. با بازی سینا رازانی، سیر‌وس همتی، رسول نجفیان، ایمان صفا، یکتا ناصر، علی شادمان و.. بعد از دیدن نمایش دقیق‌تر متوجه سن کاراکترا و رفتارشون شدم👌🏻
5 ماه پیش
3.5بهخوان
روایتِ بیشتر، فلسفۀ کمتر؛ وقتی درهم‌تنیدگیِ روایت، فیلسوف را از فلسفه‌پردازی می‌اندازد. 1- تلخی و سیاهی، عینکی است که بر چشمان سارتر است. جهان و مافیها در نظر او جایی است که انسان را از آزادی می‌اندازد و آزادی-به تعریف اگزیستانسی کلمه- وجه تمیز انسان از نظر سارتر است. این نمایشنامه نیز با تصویر یک عده زندانی آغاز می‌شود؛ در ادامۀ نمایش شرایط تکوین آزادی و مقاومت این زندانی‌ها را می‌بینیم. 2- یکی از بزرگترین مشکل‌های من با سارتر، فیلسوف بودن او است. در یک سوم ابتدایی و انتهایی نمایش، سارترِ فیلسوف جلوی چشمانم بود و صحنه اجرا را نمی‌دیدم. اما در بخش میانی نمایشنامه، پیچش‌های داستانی و گویی در رفتن روایت از دست نویسنده، کاری کرد کارستان و نمایشنامه را در دید من نجات داد. توضیح می‌دهم. مشخص است نویسنده به دنبال بیان ایده‌های اساسی خود در قالب نمایشنامه بوده است. خب، نیک می‌دانیم بین یک مقاله خشک یا یک متن ملال‌آور فلسفی با داستان و نمایش یک تفاوت عمده وجود دارد؛ آن تفاوت، "روایت" است. سارتر را، زندانی شدن در بند روایتِ خود-ساخته‌اش، نجات داد . پلات داستان ریخته شده است و زیست کاراکترها در درون روایت نسج می‌یابد. هرجا انسان باشد، درهم‌تنیدگی روایت بیشتر می‌شود و بار رواییِ زندگی، بیشتر. یک فردِ خودبنیاد، کم‌تر «داستان» دارد تا آدم آلوده به اجتماع. این شرایط کاری می‌کند گره‌های داستانی که بار عاطفی و حتی معنایی نمایش‌ها را منتقل می‌کند، در میانه نمایش و اوج روایت، ناجی سارتر باشد. وارد شدن روایت کاری می‌کند که فلسفه‌پردازیِ فیلسوف از سمت دیگر خارج شود. بیشترین تاثیر این نمایشنامه را برای من جایی داشت که سارترش کمتر بود :) البته «مردگان بی‌کفن و دفن» به جرئت نسبت به «دوزخ» روایت بهتری داشت و نمایشی‌تر بود. تو دوزخ که شخصیت‌ها بیست‌چهاری فیلسوف بودند، باز تو مردگان بی‌کفن و دفن هر از چندگاهی، از فیلسوفی کناره می‌گرفتند و «آدم» ساده می‌شدند. واقعا نباید نویسنده به ماهو شخصِ کاتب، بر اتمسفر اثر چنبره داشته باشد. امیدوارم تونسته باشم نظرم رو شفاف بیان کنم. 3- یکی از مشکل‌های من با سارتر آن است که شخصیت‌ساز نیست. وقتی با یک اثر نمایشی مواجه می‌شویم، یک نکته مهم که حتی مخاطبی که تفننی تماشاکننده اثر است متوجه آن می‌شود، این است که شخصیت‌ها باید به نیکی در تاروپود اثر «معرفی» شوند. حال نکته مهم از نظر من این است که کاراکترها باید «فردیت/شخصیت» و داستانی قوی پیش از سکانسی از زندگی که ما از ایشان می‌بینیم داشته باشند که بعد «معرفی» شوند. این بزرگترین نقطه ضعف شخصیت‌سازی سارتر است. شخصیت‌ها از پیش ساخته نشده اند و گویا خودِ نویسنده هم همچین با کاراکترهایش آشنا نیست. حدس می‌زنم این مورد نیز به مشکل اصلی رجعت کند؛ همان فلسفه‌پردازی در قالب نمایش. برای مقایسه، بی‌رحمانه است اما خب، شخصیتِ نورا در عروسکخانۀ ایبسن یا شخصیتِ بلانش در تراموایی بنام هوسِ تنسی ویلیامز را مقایسه کنید با کل شخصیت‌هایی که سارتر در این نمایشنامه می‌سازد. پیشینه بلانش کاری می‌کند که سمپاتی و همدلی‌ای بین ما و بلانش شکل بگیرد که رخداد پردۀ آخر تراموایی بنام هوس، تا عمر دارم در یادم بماند. همین شخصیت‌سازی کاری می‌کند دگردیسی و به نوعی بیداری نورا در آخر عروسکخانه کاری کند که هنوز جرئت نکنم در مورد عروسکخانه صحبت کنم. یعنی در این دو مثال، همگامی روایت و شخصیت‌سازی پرصلابت، کاری می‌کند که در نقطه عطف روایت، تمام وجود خواننده/بیننده معطوف به غم/درد/تغییر کاراکتر باشد. اما در نقطه اوج نمایشنامه سارتر، تنها روایت و «رخداد»ها انسان را به بهت فرو می‌برد؛ امان از وقتی که شخصیت‌ها ساخته می‌شدند، در آن لحظه حالِ مخاطب دیدن داشت. حیف که نشد و حیف شد! 4- هنوز در مورد اگزیستانسیالیسم و ایده‌های اساسی سارتر حرف نمی‌زنم. فعلا دارم از راتلج، مدخل سارتر و از کتاب «فلسفه قاره‌ای و معنای زندگی» بخش سارتر را می‌خوانم. در صورت کشفیات تازه، از همین بستر، اخبار مربوطه را به سمع و نظر بزرگواران می‌رسانیم. 5- نمایشنامهٔ محتاجِ تیمار برای اجرا، وقتی به یک تیم ضعیف می‌افتد، فاجعه می‌آفریند. جالب بود در هنگام مطالعه اثر، یک نکته ذهنم را درگیر کرد. ضعف‌های شخصیت‌سازی و دیالوگ‌های ثقیل و سخت اثر و دیگر وجوه منفیِ اثر، این ایده را در ذهنم پروراند که کارگردانی و به ویژه دراماتورژی برای نجات اجرای این اثر بسیار مهم است. دراماتورژ را من دایۀ اثر می‌فهمم؛ خلاصه آنکس که تیمار می‌کند. اجرای موجود و اخیر از این نمایشنامه در ایران، با کارگردانی منوچهر هادی! و تیمی از بازیگرها، به نحو عجیبی ضعیف بود از نظر من. انقدر ضعف داشت که حس می‌کنم چند ایراد اولیه و اساسی که در اجرا چشمم را گرفت، کاری کرد که با سوگیری نمایش را ببینم و در موردش نظر بدهم. باری، آنچه می‌ترسیدم شد، دراماتورژی و کارگردانی ضعیف بود و اجراها تصنعی و غیرواقی شد. اگر به اجرا می‌خواستم نمره بدهم، نهایتا 3 بود سهمش از 5! می‌شه بیشتر بنویسم، ولی پا بر یابوی نفس اماره می‌گذارم تا نفس بکشم!
5 ماه پیش
4بهخوان

با نمایش این دیدگاه داستان کتاب فاش می‌شود.

برداشت من از نمایشنامه: سارتر، اسم نمایشنامه رو مردگان بی کفن و دفن گذاشته. جایی لاندریو، یکی از شکنجه‌گرها، در واکنش به رادیو میگه:«شرح زندگی تو در تاریخ نوشته میشود، ولی زندگی ما به گ.ه کشیده شده.» چه زندانی ها و چه شکنجه‌گرها از دید سارتر، مردگان بی کفن و دفن هستن؛ کسانی که مرگشون در جایی ثبت نمیشه، کسی اونا رو نمیشناسه و به قول لاندریو بقیه میگن:«گور پدر جزئیات» و این جزئیات همین آدمها هستن که تمام تلاش هاشون بی اهمیت تلقی میشه چون اصلا دیده نمیشن. بنابراین فکر میکنم از نظر سارتر، مرگ این آدمها بی معنی و بی ارزش تلقی شده که در ادامه هم درباره‌اش توضیح میدم. در ابتدای داستان میبینیم که اونا از حمله به دهکده‌ای صحبت میکنن که از نظرشون کار درستی نبوده اما بعد شروع میکنن به توجیه کردنش با این تفسیر که اونا چاره‌ای نداشتن، این یه دستور بوده و اونا باید اجرا میکردن. در ادامه متوجه میشیم اونا حتی چیزی ندارن که لو بدن و این شکنجه، این درد و این عذاب برای هیچ خواهد بود. و اونا حالشون بده چون نمیتونن مثل یه قهرمان از رازها و آرمان ها محافظت کنن. به بحث قهرمان میرسیم. میگن اونا نگفته بودن قهرمان نیاز ندارن، گفته بودن برای جنگ به آدم های بیشتری نیاز هست. برای همین هم به جنگ ملحق شدن و حالا توی شرایطی قرار گرفتن که باید بین قهرمان بودن یا ضدقهرمان بودن تصمیم بگیرن، مخصوصا وقتی که بالاخره چیزی برای فاش کردن پیدا میکنن، یعنی لو دادن ژان. ژان به خاطر بالاتر بودن درجه نظامیش و همینطور به خاطر خبر دادن به باقی رفقا، باید سالم بمونه. برای زنده نگه داشتن ژان، بقیه میمیرن، به هم پشت میکنن، به هم آسیب میزنن و همدیگه رو میکشن. این باعث شد به این فکر کنم که واقعا ارزش ژان یا اون باقی رفقا، بیشتر از این آدمها بوده؟ انقدر ارزشمند که بخاطرش نامردی و ناحقی کنن و آزادی هرکس در حفظ یا فاش کردن راز رو ازش بگیرن؟ تا جایی که من فهمیدم سارتر معتقده آزادی انسانها به واسطه سرنوشت ازشون سلب شده و همه چیز تحت کنترلشون نیست و این زندگی رو بی معنی میکنه؛ پس انسانها با تلاش برای داشتن آزادی در اعمالشون میتونن به این زندگی معنا بدن اما توی این داستان، ما فقط با یک انتخاب روبرو هستیم و اون، نگه داشتن رازه، یعنی سلب حق آزادی. نکته قابل تامل دیگه‌ای هم وجود داره. کدوم ارزش مهمتر بود؟ ارزش فاش نکردن رازها یا ارزش حفظ انسانیت؟ اونا انسانیتشون رو پای رازها فدا کردن و تونستن غرورشون رو حفظ کنن و مثل یه قهرمان به خودشون ببالن که کم نیاوردن. اما در این بین، همدیگه رو از بین بردن و داشتنِ حق انتخاب رو از هم دریغ کردن. از طرفی بخاطر همه بدی هایی که کردن و در اعماق قلبشون هم میدونستن که بدی بوده، رویِ زنده موندن نداشتن. اما وقتی فهمیدن میتونن زنده بمونن، سعی کردن شانس دوباره‌ای به خودشون بدن اما سارتر به ما اون سمت قضیه یعنی شکنجه‌گرها رو نشون داده بود. کسانی که عقایدشون یکی نبود و از طرفی از زندانیانی که اونا رو بازی دادن عاصی بودن. اونا زنده موندن رو انتخاب کردن اما زندگی هم انتخابی نبود که بتونن بهش جامه عمل بپوشونن. چون همونطور که قبلتر هم گفتم، همه چیز دست ما نیست. برای من این داستان، داستان ناقهرمان ها بود. کسانی که در تلاش برای تبدیل شدن به قهرمان، مثل یه ضدقهرمان رفتار کردن. در مقایسه با دوزخ دیرتر منو تحت تاثیر قرار داد، برای همین یک ستاره کمتر داره. مطالبی که گفتم، میتونه درست یا غلط یا هیچکدوم باشه. اینا صرفا برداشت من بودن، هرکس میتونه برداشتی متفاوت داشته باشه.
کتاب های دیگر ژان پل سارترمشاهده همه