دربارهی کتاب امیلی ال«... نوشتن یک کتاب، مثل بچه به دنیا آوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده می شود. در آرزوی بچه دار شدن، که بعضی اوقات می تواند زنی را به مرز جنون برساند، نیازی مبرم به فراتر رفتن از زندگی وجود دارد؛ نیاز به داشتن بچه ای از خود و از مردی که دوست می داریم. ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک متفاوت است.
من در زمان جنگ نوزادی را از دست دادم، دکتر به علت نبودن بنزین نتوانست خودش را به من برساند. خاطره وحشتناکی است. حتی به دنیا آمدن فرزند بعدی ام هم نتوانست خاطره آن درد و رنجی را که ماه ها به درازا کشید، از بین ببرد. چنین بلایی بر سر یکی از کتاب هایم هم آمد، بر سر امیلی ال. به محض انتشار، بعضی از منتقدین به شدت به آن حمله کردند، آن را کشتند! امیلی ال بی شک یکی از کتاب هایی است که من آن را در نهایت هیجان و اضطراب نوشته ام، و در شوقی که مرا می ترسانید، از این که موفق می شدم آن چیزها را درباره امیلی ال بنویسم. در آن دوران، خیلی بد می خوابیدم، تقریبا غذا نمی خوردم. فقط یکی از دوستان هر روز به من سر می زد و دستنوشت ها را می گرفت و روز بعد تایپ شده تحویلم می داد. در آن تابستان، گویی من و آن دوست، و کتابی که در حال شکل گرفتن بود، در این دنیا تنها بودیم.پیشنهادهای دیگر از همین دستهبندیمشاهده همه
اگر به خواندن عاشقانههای نامتعارف علاقه دارید، کتابهای دوراس را از دست ندهید. کتابهای او گسترهی وسیع ژانرهای ادبی را در بر میگیرد: رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و... . دوراس جوایز بسیاری هم به دست آورده، از جمله جایزهی ادبی کنگور برای رمان عاشق. سنتشکنی و پرداختن به موضوعهای نامعمول، پرداخت نوگرایانه و استفاده از زبان و سبکی نو در ادبیات فرانسه باعث شده تا منتقدان به شیوهی او «روش دوراسی» بگویند. اغلب آثار مشهور دوراس به فارسی ترجمه شدهاند: شیدایی لول، اشتاین، عاشق، نایب کنسول و درد به فارسی قاسم رویین و مدراتوکانتابیله با ترجمهی رضا سیدحسینی در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیدهاند.
ماهنامهی شهر کتاب، شمارهی هشتم، سال ۱۳۹۵.
1 سال پیش
نویسنده توی مقدمهاش میگه که موقع نوشتن این کتاب احساس اضطراب شدیدی داشته و خودش فقط مینوشته و میداده یکی دیگه تایپش کنه و در کل به سختی و زحمت اونو نوشته؛ اینطور به نظر میاد که گذشتهای وجود داشته که باعث نوشتن این کتاب شده که البته از این موضوع حرفی نمیزنه.
در ادامه میگه که وقتی چاپ میشه نظرات خوبی از منتقدا نمیگیره و همین باعث میشه که پشیمون شه چرا چاپش کرده و باید میذاشته پنهونی منتشر بشه و این حرفا و میگه که بلافاصله بعدش یه مدت مریض میشه و بعد میبینه که کتابش با اقبال زیادی روبهرو شده و به چند زبون هم ترجمه شده اگه درست یادم باشه.
داستان از زبان اول شخص روایت میشه. یه خانمی که اسمشو نمیدونیم. کلا کتابش اینجوریه که اسامی افراد توش مشخص نیست. بیشتر از ضمایر یا عناوین استفاده میشه (من، شما، زن کافهچی، کاپیتان، سرایدار جوان و ...).
داستان بیشتر در خلال صحبتهای این خانم و مردی که دوسش داره در طی یک روز در کافهای که در بندری که بهش سفر کردن قرار داره میگذره و درمورد خودشون و -بیشتر- مرد و زن انگلیسیایه که توی اون کافه هستن.
کلا ابهام در طول داستان در جریانه. چه درمورد چیزایی که از خودشون میگن و چه موقع صحبتکردن از بقیۀ چیزا از جمله اون زن و مرد؛ مثلاً در عین اینکه انگار شناختشون از اونا در حد آدماییه که معمولا وقتی میان به این شهر توی این کافه میبینن و چیزاییه که ازشون دیدن و شنیدن؛ همزمان از اتفاقایی حرف میزنن که بیرون از این کافه و حتی این شهر برای اونا افتاده.
یه جاهایی -همونجاهایی که نژادپرستانه به نظر میاد- انگار تجربۀ زندگی خودش -تو یه کشور استعماری- رو وارد داستان کرده.
کتاب جمع و جوریه، خوندنش همونقدر که میتونه ساده باشه بهخاطر همین هالۀ مه و روند کندش میتونه حوصلهسربر هم باشه یه جورایی. در کل کتاب بدی نیست ولی نسبت به کتابای دیگهاش کمتر دوسش داشتم.
2 سال پیش
1بهخوان
درست نفهمیدمش. زمان ها یک دست نبود که ایراد ترجمه به حساب می آمد و منطق داستان مشکل داشت. راوی چیزهایی می دانست که منطقا نباید می دانست! شاید اگر دوباره بخوانمش بهتر متوجه شوم اما آن قدر جذاب نبود که انگیزه ی دوباره خواندن را در من ایجاد کند!